آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شاعر: شهریار
امروز، روز مقدسی است. روزی که از تولد آغاز و با بودن پایان میپذیرد.
روزی که در ژرفای بی انتهای خود به عشق میرسد
امروز روزمقدسی است، من با تمام وجود به این روز ایمان دارم
جایگاه امروز تنها گوشه ای کوچک در دفتر خاطراتی بی نشان نیست و امروز آن روزی نیست که با غروب خورشید به پررنگی فردا رنگ ببازد، امروز همه فرداهای آبی رنگ توست
روزی که تو آغاز می شوی و آغاز تو، میلاد یک ستاره است، میلاد عشقی با شکوه و میلاد همه زیبایی های مکرر که هرچه قدر هم کمرنگ باشند، جاودانه اند
امروز روز زیبایی است، امروز روز توست…
من نمیدانم
کدام نگاه.. کدام جاده.. کدام حرف.. کدام صدا.. کدام رفتار.. کدام نبودن..
کدام خواستن.. کدام بودن.. کدام واژه.. کدام نخواستن.. کدام دوستت دارم..
کدام… تو را از من گرفت… ولی! من میدانم! دلم تا همیشه در وسط ترین نقطه ی زندگیت جا مانده است…
جایی بین خواستن و نخواستن.. جایی بین بودن و نبودنجایی بین رفتن و نرفتن.. جایی بین……. این نقطه های خالی …
من به درک …
بذار خوشبخت بشه…
بذار روزهاش رنگی بشن…
بذار لبش خندون باشه…
تو که میدونی وقتی میخنده چقدر خوشگل میشه!!
بخندونش تا همه به تو احسنت بفرستن به خاطر خلق کردن این همه زیبایی!
غصه هاش رو ازش بگیر…
بذار صبح که از خواب بیدار میشه زندگی واسش زیبا باشه!
بذار شب که میخوابه شکرت کنه به خاطر خوشبختی هاش!
مواظبش باش! … هروقت دلش گرفت بغلش کن! از خدا بودنت کم نمیشه!
کاری کن تا خیلی ها حسرت زندگیش رو بخورن!
هر کسی رو که دوستش داره بهش بده… یادت باشه که طرف آدم خوبی باشه! اذیتش نکنه…از گل نازکتر بهش نگه!
این یکی رو حتما یادت باشه!! اینقدر باهاش خوب باش تا هیچ وقت بهت شک نکنه! تا هیچ وقت فکر نکنه که نیستی…
یادت نره که از تاریکی میترسه! برق ها که رفت بهش بگو نترس من اینجام!!
کسی رو بهش بده تا حتما رسم عاشقی رو بلد باشه! مرد باشه ولی عاشق!
دیگه سفارش نمیکنم! جون تو و جون اون! من تو و همه ی دنیات رو با اون شناختم! پس مواظبش باش …
اولین بار که همدیگر رو دیدیم آنقدر زیبا و جذاب بود که من حتی لحظه ای به خودم فرصت ندادم که شیشه ی عینک غبار گرفته ام را پاک کنم چرا که در ان صورت برای چند ثانیه از دیدنش محروم می شدم.اما همینک از آخرین دیدار صمیمانه ما چندین سال می گذرداو یک پرستوی مهاجر بود
اومده بود و کنج دیوار خونه ی دل من نشسته بود
اومده بود تا قشنگی سرزمین های رویایی را که دیده بود برام تعریف کنه
اومده بود تا منو به خونه دل خودش ببره
اما من چه کردم؟
من کودکی بودم که زیبایی پرستو مدهوشش کرده بود
پرستو را می خواستم و به این فکر نمی کردم که خواسته ی اون چیه
با خودخواهی تمام برای خودم نگهش داشتم
از باز های شکاری و عقاب ها برایش گفتم تا هراس به او اجازه رفتن ندهد
و بزرگ ترین اشتباه من همین بود پرستو کوچولو
من فراموش کردم که پرنده ی مهاجر باید پرواز کند و آزادانه به سرزمین های گرم سیری برود
من خواستم که او را در سرزمین سردسیری خود نگاه دارم چون پرواز کردن نیاموخته بودم و رسم پرواز نمی دانستم
حال آموختم که :”تا کبوتر هست پرواز باید کرد”.و حالا من حاضرم که به سرزمین او پرواز کنم
یک درس بزرگ یاد گرفتم:اگه پرواز بلد نیستی هیچ وقت عاشق یک پرستو نشو چرا که پرستو زیبایی خود را در پرواز نشان میدهد, جاییکه تو هیچ وقت حضور نداریپرستو در آسمونه که عشق شو نشون میده نه تو یه قفس حتی یه قفس که از طلا ساخته شده باشه
گریه شاید زبان ضعف باشد
شاید کودکانه شاید بی غرور…
اما هر وقت گونه هایم خیس می شود
می فهمم نه ضعیفم نه کودکم بلکه پر از احساسم…
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم و فراموش میکنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد.
دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند .
کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد .
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند .
مهربانم
دیگر نگران تنهایی من نباش
این روزها
دل خوش به محبت غریبه ای هستم
و فانوسی که گهگاه تو برایم روشن می کنی
بیاندیش به بادبادک های بر باد رفته
و کوکانی که پشت چراغ های قرمز
به جای بادبادک معصومیتشان را به باد می دهند
در جلسه امتحانِ عشق
من ماندهام و یک برگۀ سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی..
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود!
در این سکوت بغضآلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند!
و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش میکشد!
عشق تو نوشتنی نیست..
در برگهام، کنار آن قطره، یک قلب میکشم!
وقت تمام است.
برگهها بالا..
تعداد صفحات : 2